پریشانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
پریشان ماه می گرید به حال خفتگان امشب
شبی که اشک می بارد به بزم دیدگان امشب
شب سرد سیه پوشان فراق تلخ می نوشان
قلندر خواب می ماند به تقدیر زمان امشب
به بغض ناله های من سرود مرگ می پیچد
که این شاید کند تسکین ، غم دلمردگان امشب
کبوتر های عاشق را که مست از ساز بارانند
طنین مرگزا دارد پر پروازشان امشب
به ناقوس کلیسایی که شب را سردتر سازد
صدایی تازه می غرد که او رفت از میان امشب
مرا پاییز و بی برگی که بر هر کس غمی آرد
کمین افکنده در پایم به بازی در میان امشب
وجود گرم آن ناجی که بر قلبم فرود آمد
درخشان از صفای دل رود در آسمان امشب
به خورشید نگاه او فروزان شد دل ساقی
که از می های پی در پی بسوزد استخوان امشب
غم خود را فراموشم به امید بهاری نو
که خضرایی دگر روید از این فکر و گمان امشب
به تسکین شقایق ها دل مجروح و تبدارم
سرودی شاد می خواند ، شده آوازه خوان امشب
چنین شعری سرودم من به گوش قلب یک عاشق
که بعد از مرگ دلدارم سرود غم مخوان امشب
دگر جانبخش بی جامم مرا یاری نمی جوید
که جان تازه ای بخشم به یار مهربان امشب
به روی کاغذ بی جان که هر دم جان به او بخشم
کشیدم من به دست خود خطوطی بی نشان امشب
قلم در دست من یک دم صدای سوز بر سر داد
فغان ناله های من در او کرد آشیان امشب
به هر خطی پریرویی گمارد این قلم هر دم
به موج این پریرویان نهادم قمریان امشب
پدر گوید که من مَردَم نباید گریه سر دارم
به حرف او دگر مردی ندیدم در جهان امشب
به دستم نای خشکیده به قلبم غصه ها پنهان
سرآغاز وجودم را نوشتم زیر آن امشب
هزار و سیصد و شصتم ، شب سرد زمستانی
همان شب گوییا کرده سقوط از بیکران امشب
به مرگی سخت اجباری که شکرش را به جا آرم
چنین پیدا شد آن شب هم که گشته داستان امشب
سکوت حاصل کنم هر دم به هنگام جدایی ها
بهار دیگری بینم در آغوش خزان امشب.