رفیق آسیایی

رفیق آسیایی
ـــــــــــــــ

من و این روز های بارانی
من و این سکوت طولانی
از کدامین بهشت آمده ای
ای سرود سرخ کوبانی
برتر از همیشه در تاریخ
تا نهایت در اوج می مانی
من سکوتم همیشه پر بود از
درد های بزرگ انسانی
ای رفیق آسیایی من
ای غرور و نماد ربانی
تا کجا جنگ ما را برد
بی دلیل و اساس و برهانی
دلخوشی حق ماست پس اکنون
وقت آن است سر بجنبانی
شعله های نفاق را برچین
از میان عرب، کرد ، ایرانی
باز باید جهان خود را ساخت
بی حضور سلاح و خفتانی
من بهارم همیشه بازانم
در شب تلخ و یاس و ویرانی
از سکوت ساز ها هراسم نیست
ترسم از سقوط و خانخانی.

 

دکلمه شعر 

دانلود دکلمه

فایل تصویری اجرا شده در دانمارک

شب نبلوفری

شب نبلوفری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

گاه و بی گاه مرا در شب نیلوفریت مهمان شو
شب به موت است بیا رب سحرگاهان شو
سیب ممنوعه ی من مومن بی رب و نیاز
برکن آن جامه و عریانی بی پایان شو
رخ نمودی به من و سخت شکستی همه ابیات غزل
ساقی مقتدرم باش و مرا سلسله هم پیمان شو
جام در دست من و حسرت دیدارم باقیست
پشت این پنجره بنشین ومرا رشک خوش بتان شو
نام نیکم که نبردند به یاد این مردم
لااقل باش و به خوش نامی من امکان شو
خال لب های تو در جنگل جانم جا ماند
پرده بگشا و سفیر خبر از بادیه ی جانان شو
مرد بد نام من و قصه پریشانی تو
باز این هم کنم انکار تو دست افشان شو

 

فایل تصویری – اجرا شده در خانه همدلان دانمارک

خاورمیانه

خاورمیانه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تو چون سردار رم بودی و من ویرانه های فتح اسکندر

که داغ تلخ تاریخم کند نفرین بر این افسانه ی داور

سکوتم تلخ، کامم زهر و هر گز ها پر از شادی

چنین مرگی سزاوار کدامین خسته ی جنگ است در خاور

شبی کابل ، شبی بغداد و پس تقسیم استانبول

به ظاهر امن و خاموش است اما تو نکن باور.

حلاج

حلاج
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بشنو از من من خدایی دیگرم
روح من حق قبله گاهی دیگرم
ای رفیقا قصه ای دیگر بگو
از وجودی مستتر در گفت و گو
من که منصوری نخواهم در زمین
علم سرداری و حلاجی ببین
روح من چون مرغ حیران در قفس
می فشارد در گلو شکم جرس
من چو خون در پیکرم مست از غمم
ناخدایم ، خاک و نخلستان منم
سرد و خاموشم به شب اندر طلب
می روم در خویش و ترسم بی سبب
من خدایانی زمینی دیده ام
با سکوتم کفرشان بخشیده ام
خالقم ، خلقم هنر های نهان
تا شنیدم صوت حق بستم زبان
ای خدایان من سکوتی ناطقم
در تنم اقلیم دیگر زاده ام

مناظره های عاشقانه

مناظره های عاشقانه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عاشق:

منم محکوم یک عشق و تویی مامور زندانی
بـرای عشق ما شـاید نـداری میـل چــندانی
تو را من یاد می دارم به وقت شور و عشق خود
ولی وقتی که غمگینم ، منم گریان تو خـــندانی
در این سرداب بی نورم تو را می جویم امــا تو
جدا از غصه های من به دور از شهر رنــــدانی
دم گرمم نبود از من تو دادی این شهامت را
وگر نه دم به دم بودم جگر با زخم دندانی

معشوق:

اگر مامور زندانم اگر خوشحال و خـــــــندانم
تو را من دوست می دارم غم و درد تو را دانم
نگو از من جدایی تو رها از غصه هــــــــای من
غم و درد تو بر جانم که من خود را تو می دانم
اگر زندانیت کردم حصـــار عشق دورت بود
حصار عشق من بودم که اندر حفظ این جامم
طریق و رسم گم کردی نکردی شکر این کارم
ولی من اندکی راندم نظر بر عقل و وجـــــدانم

هفت بیت

هفت بیت

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

باز این دیو بی قراری ها، می کشد دست غم به شانه ی من

قصه ها ی تلخ این جدایی ما، می شود شعر عاشقانه ی من

 

باز می برد مرا در شط ، قایق خاطرات و حسرت ها

در میان غروب می گندد، نعش یک عشق در کرانه ی من

 

یک تِرا بایت شعر ناگفته، در سکوتم قدم زده اند

می کشد به دار ممنوعه، پیچ ساقشْ جوانه ی من

 

پشت ایستگاه خیامم، باز جام شراب و تنهایی

هم صدای پای سهراب است، راز گلهای  خانه ی من

 

ماهی ام به تنگ تنهایی، در خیالم نشاط دریاهاست

غرق ِدر هم به اوج پروازند ، شعر نیما، فسانه ی من

 

از میان شب فرود آمد، شاملو با سپیدی شعرش

من به دریا قسم خوردم، آیدا شد شبانه ی من

 

در گریز شعر تنهایی ، بوی کافور و خستگی از مرگ

می کشی به عمق جانم دست، روی دفتر ترانه ی من

 

در جدال با خویشتن

در جدال با خویشتن

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

دیده بگشا که من از خویشتن عریان شده ام

کنده ام کوه و به مقصود تو قربان شده ام

خط و خودکار چو موی تو پراکنده و من

در مضامین ادب شعر پریشان شده ام

بر تمنای بت روی تو ایمانم رفت

کافرم لیک به چشم تو مسلمان شده ام

با تو ترسا شده ام یا که به دین دگرم

زآتش عشق تو در مسلک گبران شده ام

گر چه در خویشتن آرام به حی و نَفسَم

لیک در خود به یقین هر چه تویی، آن شده ام

من در افسوس تو و تو تن عریان محال

سالک راه تو ام اُسوه ی انسان شده ام

مولوی جام به دست از پی من می رقصد

شمس در شمس چنین صوفی رقصان شده ام

مثل یک کودک وامانده ی در حال فرار

می گریزم به تو از خویش که جنبان شده ام (1)

پیر عشقم ولی انگار که بازیچه ی این تعمیدم

که در این سلسله همصحبت صنعان شده ام

هر دم از قهر تو در خویش شدم ، رنجیدم

رفتم از کوی تو بسیار و پشیمان شده ام

حال خوب و دل بشاش، همین ما رابس

غیر از آیین تو من ، تارک ایمان شده ام

 

 

دکلمه شعر با صدای بانو کامران

دانلود دکلمه

پریشانی

پریشانی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
پریشان ماه می گرید به حال خفتگان امشب
شبی که اشک می بارد به بزم دیدگان امشب
شب سرد سیه پوشان فراق تلخ می نوشان
قلندر خواب می ماند به تقدیر زمان امشب
به بغض ناله های من سرود مرگ می پیچد
که این شاید کند تسکین ، غم دلمردگان امشب
کبوتر های عاشق را که مست از ساز بارانند
طنین مرگزا دارد پر پروازشان امشب
به ناقوس کلیسایی که شب را سردتر سازد
صدایی تازه می غرد که او رفت از میان امشب
مرا پاییز و بی برگی که بر هر کس غمی آرد
کمین افکنده در پایم به بازی در میان امشب
وجود گرم آن ناجی که بر قلبم فرود آمد
درخشان از صفای دل رود در آسمان امشب
به خورشید نگاه او فروزان شد دل ساقی
که از می های پی در پی بسوزد استخوان امشب
غم خود را فراموشم به امید بهاری نو
که خضرایی دگر روید از این فکر و گمان امشب
به تسکین شقایق ها دل مجروح و تبدارم
سرودی شاد می خواند ، شده آوازه خوان امشب
چنین شعری سرودم من به گوش قلب یک عاشق
که بعد از مرگ دلدارم سرود غم مخوان امشب
دگر جانبخش بی جامم مرا یاری نمی جوید
که جان تازه ای بخشم به یار مهربان امشب
به روی کاغذ بی جان که هر دم جان به او بخشم
کشیدم من به دست خود خطوطی بی نشان امشب
قلم در دست من یک دم صدای سوز بر سر داد
فغان ناله های من در او کرد آشیان امشب
به هر خطی پریرویی گمارد این قلم هر دم
به موج این پریرویان نهادم قمریان امشب
پدر گوید که من مَردَم نباید گریه سر دارم
به حرف او دگر مردی ندیدم در جهان امشب
به دستم نای خشکیده به قلبم غصه ها پنهان
سرآغاز وجودم را نوشتم زیر آن امشب
هزار و سیصد و شصتم ، شب سرد زمستانی
همان شب گوییا کرده سقوط از بیکران امشب
به مرگی سخت اجباری که شکرش را به جا آرم
چنین پیدا شد آن شب هم که گشته داستان امشب
سکوت حاصل کنم هر دم به هنگام جدایی ها
بهار دیگری بینم در آغوش خزان امشب.

 

دکلمه شعر با صدای بانو سودابه کامران

دانلود دکلمه

سفر در پایان -A Journey in an End

سفر در پایان -A Journey in an End


فارسی English

سفر در پایان

ــــــــــــــ

مغلوب ترین  شعر جهان را برایت آورده ام

از فراز کوههای تنهایی خویش

سکوت ترکانده ام از بغض

برای درد مشترکت

و فریادم را به گلوله بسته اند

اکنون.

لورکا در من می خندد

و من قندیل شاخه ی سرمای مردادم.

اسید بی تفاوتی  هادر صورتم تاول بسته

و انتظار روز های خوب

با شاید ها همسایه اند.

در آرامگاه ابدی شعر

مجال سخن در من بریده است

و هنوز در اندوه و ندامت خویش

در سفرم

برای فراموشی غنچه ای

که نجات را طلب می کرد

از گزند چکمه های شوم زمان

و من امید رهایی را

با شلیک یک «نه ِ » قاطع

بر دیواره ی سینه اش

میخکوب کردم.

A Journey in an End

ــــــــــــــ

From above high mountains of my loneliness
Suppressing my silence because of hatred
Because of our joint pain
I have brought you
The most defeated poems of the world
And they shot my screams to death
Now
Lorca is laughing at me
And I’m like ice cressets on trees in mid-august
My face blistering of splash from acid-like incuriosity of the people
And, expecting good days
Resembles neighboring possibilities
In the poem’s final resting place
I have no opportunity to talk
I am still traveling in my grieve and remorse
To forget that bud asking to be rescued from being kicked by the “time” ominous boots
And I, with a definite NO shot her in the chest to stop her hopping for salvation
*******

پخش فایل صوتی

بیوگرافی – biography

 

بیوگرافی – biography

——————————————————————-

فارسی

——————

English

ــــــــــــــــــــــــــ

بیوگرافی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دختری در شب شناور بود
و مردی در خونابه ی صبح
نفس های کشدار و مسلول می کشیدشب فرو ریخت
آسمان به سکسکه افتاد
اناری از بغض دیروز ترک خورد
و من در میان
شب و خونابه ی صبح
زاده شدم
به دیرگاه خاطره ی مردگان بودم
در تنهایی جزیره ی شعر.
و شب در لنگرگاه من پهلو گرفته بود
سالها در من جاری بود
و پنجره ای بسته
در سلول های تنهایی ام
با زنگاری در جدار کهنه ی خویش
در جدال و ستیز بود

– نا گاه چون گاو نر در هیجان بلوغ
شروعی در من نعره زد
و پنجه ی شکست سکوت
بر حنجره ام کشید

ایستادم
و فریاد بر آوردم
من!
فرزند خون و شب
باید تن فرو شویم
و از شجره ی نارس اجداد خویش
پیوند بگسلم
اکنون
که پیغمبر خود مبعوثم
در شریعت دستان زایشگر روز
و پرده ی شب را با دستان خود
به خلق روز دریده ام
و زایشی دیگر را آبستنم
از مادری روز چهر
و پدری رود سان
چنین بود سرنوشت من
مردی که شب زاد،
ولی در روز زیست.

Biography

ـــــــــــــــــــــــــ

A girl weightless in the night
And, a man in twilight dawn with age- long tubercular-rooted breaths,
Night turned into the light
Sky full of nervous twitches
Misty tears of the day before, made the pomegranate to crack
And I, was born right at the night and dawn meeting point
Late in the minds of dead people
In the loneliness of poetry island;
It seemed the night is not going to end for me
Years were passing through me
And a closed window
In a cell full of my loneliness
Challenging an old blight on its obsolete frame;

All of a sudden, something began within me
As if a bull is thrilled with maturity
It banned me from being silent

I stood up
And screamed,
It’s me!
A child born when the night was still dominant and the dawn about to gain the glory
I have to abandon my body
I have to rupture from my limbless family tree
Now
Because in the generating hands of the day as a responsibility,
I have appointed myself as a prophet
Ripping the night curtain bare handedly, to create the light of day
And another birth is growing within me
From a mother whose face is glowing with light
And a father, like a roaring stream

What a destiny
A man was born in the night
But lived in the shining day
*************

 

پخش فایل صوتی